دانلود دکلمه های احمد شاملو
دکلمه های احمد شاملو mp3 همراه با شعرها
احمد شاملو متولد 21 آذر 1304 در تهران است .
شاملو به دلیل شغل پدرش که افسر ارتش بود به صورت مستمر نمی توانست درس بخواند و جسته و گریخته درس خواند و در سال 1322 به دلیل فعالیت های سیاسی زندانی شد و همان درس خواندن های نامرتب هم قطع شد .
شهرت اصلی شاملو به خاطر نوآوری در شعر معاصر فارسی و سرودن گونهای شعر است که با نام شعر سپید یا شعر شاملویی که هم اکنون یکی از مهمترین قالبهای شعری مورد استفاده ایران به شمار میرود است .
احمد شاملو پس از یک دورهٔ طولانی بیماری، در تاریخ ۲ مرداد ۱۳۷۹ درگذشت و پیکرش در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد .
در این پست گلچینی از دکلمه های احمد شاملو را قرار داده ایم :
دکلمه مدایح بی صله از احمد شاملو : DOWNLOAD
گفت و گوی زمین با انسان
متن شعر :
آن گاه زمین با انسان به سخن درآمد
و آدمی، خسته و اندیشناک برسرِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش
و زمین به سخن درآمده با او چنین گفت:
– به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و گاوان تو، و برگ های نازک تره که قاتق نان کنی.
انسان گفت: – می دانم.
پس زمین گفت:
– به هر گونه صدا با تو به سخن درآمدم: با نسیم و باد؛ و با جوشیدن چشمه ها از سنگ و با ریزش آب شاران؛ و با فروغلتیدن بهمنان از کوه آن گاه که سخت بی خبرت می یافتم، به کوس توندر و ترقه ی طوفان.
انسان گفت: می دانم می دانم، اما چه گونه می توانستم راز پیام تو را در یابم؟
پس زمین با او، با انسان، چنین گفت:
– نه خود این سهل بود، که پیام گزاران نیز اندک نبودند. تو می دانستی که من ات به پرستندگی عاشقم. نیز نه به گونه ی عاشقی بخت یار، که زرخریده وار کنیـزکی برای تو بـودم بـه رای خـویـش. که تـو را چـنـدان دوسـت می داشـتم که چون بر من دسـت می گشودی تن و جانم به هزار نغمه ی خوش جـواب گوی تو می شد.
همچون نو عروسی در رخت زفاف که ناله های تن آزردگی اش به ترانه ی کشف و کامــیاری بدل شود یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بمی دل پذیر دیگر گونه جوابی گوید. آی چه عروسی که هـر بار سر به مهر با بستر تو درآمد (چنین می گفت زمین).
در کدامین بادیه چاهی کندی که به آبی گوارا کامــیابت نکردم.
کجا به دستانِ خشونت باری که انتظارِ سـوزانِ نوازشِ حاصل خیزش با من است گاو آهن در من نهادی که خرمنی پر بار پاداش ات ندادم؟
انسان دیگر باره گفت: – راز پیام ات را اما چگونه می توانستم دریابم؟
– می دانستی که من ات عاشقانه دوست می دارم (زمین به پاسخ او گفت) می دانستی. و تو را من پیغام کردم از پس پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک می رسد. پیغام ات کردم از پس پیغام که مقام تو جایگاه بنده گان نیست که در این گستره شهریاری تو؛ و آن چه تو را به شهریاری برداشت نه عنایت آسمان که مهر زمین است.
آه که مرا در مرتبتِ خاک ساری عاشقانه، بر گستره نامتناهی کیهان خویش خوش سلطنتی بود که سرسبز و آباد از قدرت های جادویی تو بودم از آن پیش تر که تو پادشاه جان من به خربندگی آسمان دست ها بر سینه و پیشانی به خاک برنهی و مرا چنین به خاری در افکنی.
انسان اندیشناک و خسته از ژرفاهای درد ناله یی کرد و زمین، هم از آن گونه در سخن بود:
– به تمامی از ان تو بودم و تسلیم ِ تو چون چاردیواری خانه ی کوچکی. تورا عشق من آن مایه توانایی داد که بر همه سر شوی. دریغا، پنداری همه گناه من آن بود که زیر پای تو بودم. تا از خون من پرورده شوی به درمندی دندان بر جگر فشردم همچون مادری که درد مکیده شدن را تا نوزاده دامن ِ خود را از عصاره جان خویش نوشاکی دهد.
– تو را آموختم من که به جستجوی آهن و مس سینه عاشقم را بر دری. و این همه از برای آن بود تا تورا در نوازش پرخشونتی که از دستان ات چشم داشتم افزاری به دست داده باشم. اما تو روی از من برتافتی، که آهن و مس را از سنگ پاره کشنده تر یافتی که هابیل را در خون کشیده بود. و خاک را از قربانیان بدکنشی های خویش بارور کردی.
آه، زمین تنها مانده! زمین رها شده با تنهایی ِ خویش!
انسان زیر لب گفت: – تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانی یی می خواست.
– نه، که مرا گورستانی می خواهد!(چنین گفت زمین)
و تو بی احساس عمیق سرشکستگی چگونه از تقدیر سخن می گویی که جز بهانه تسلیم بی همتان نیست؟
آن افسون کار به تو می آموزد که عدالت از عشق والاتر است. دریغا که اگر عشقی به کار می بود هرگز ستمی در وجود نمی آمد تا به عدالتی نابکارانه از آن دست نیازی پدید افتد. آن گاه چشمان تو را بر بسته شمشیری در کف ات می گذارد، هم از آهنی که من به تو دادم تا تیغه گاو آهن کنی!
اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است!
دریغا ویران بی حاصلی که من ام!
شب و باران در ویرانه ها به گفتگو بودند که باد در رسید، میانه به هم زن و پر هیاهو.
دیری نگذشت که اختلاف در ایشان افتادو غوغا بالا گرفت بر سراسر خاک، و به خاموش باش های پر غریو تندر حرمت نگذاشتند.
زمین گفت: – اکنون به دوراهه ی تفریق رسیده ایم.
تو را جز زرد رویی کشیدن از بی حاصلی ِ خویش گزیر نیست؛ پس اکنون که به تقدیر فریب کار گردن نهاده ای مردانه باش!
اما مرا که ویران تو ام هنوز در این مدار سرد کار به پایان نرسیده است: همچون زنی عاشق که بر بستر معشوق از دست رفته ی خویش می خـزد تا بـوی او را دریـابد، سـال هـمه سال به مُقـام نخسـتین باز می آیم با اشکهای خاطره.
یاد بهاران بر من فرود می آید بی آن که از شخمی تازه بار برگرفته باشم و گسترش ریشه ای را در بطن خود احساس کنم؛ و ابرها با خس و خاری که در آغوشم خواهند نهاد، با اشک های عقیم خویش به تسلای ام خواهند کوشید.
جان مرا اما تسلایی مقدر نیست:
به غیابِ دردناکِ تو سلطانِ شکسته ی کهکشان ها خواهم اندیشد که به افسون پلیدی از پای درآمدی؛
و ردّ ِ انگشتان ات را
بر تن نومیدِ خویش
در خاطره ای گریان
جستجو
خواهم کرد.
دکلمه های احمد شاملو صوتی | دکلمه غریب : DOWNLOAD
متن شعر :
غریبی رعد آسا
از اعماق ِ نهانگاه ِ طاقت زدگی
غریو ِ شوریده حال گونه ای گریخته از خویش
از بُرجواره ی ِ بامی بی حفاظ
غریوی بی هیچ مفهوم ِ آشکار در گمان
بی هیچ معادلی در قاموسی
بی هیچ اشارتی به مصداقی
به یکی نه
غریو کش ِ شوریده حال را غربت گیرتر می کنی
به یکی آری
اما چون با غرور ِ همزبانی در او نظر کنی
خود به پژواک ِغریبی رهاتر از او بدل می شوی
به شیهه واره ی ِ دردی بی مرزتر از غریب ِ شوریده سر ِ به بام و بارو گریخته
و بیگار ِ دلتنگی را به مشغله ی ِ جنونش
میخکوب می کنی
دکلمه های احمد شاملو صوتی | امروز از مادر نزاده ام : DOWNLOAD
متن شعر:
جخ امروز
از مادر نزادهام
نه
عمرِ جهان بر من گذشته است.
نزدیکترین خاطرهام خاطرهی قرنهاست.
بارها به خونِمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دستآوردِ کشتار
نانپارهی بیقاتقِ سفرهی بیبرکتِ ما بود.
اعراب فریبم دادند
بُرجِ موریانه را به دستانِ پُرپینهی خویش بر ایشان در گشودم،
مرا و همگان را بر نطعِ سیاه نشاندند و
گردن زدند.
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که رافضیام دانستند.
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که قِرمَطیام دانستند.
آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانِمان یکدیگر را بکشیم و
این
کوتاهترین طریقِ وصولِ به بهشت بود!
به یاد آر
که تنها دستآوردِ کشتار
جُلپارهی بیقدرِ عورتِ ما بود.
خوشبینیِ برادرت تُرکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند.
سفاهتِ من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همگان را گردن زدند.
یوغِ ورزاو بر گردنِمان نهادند.
به گاوآهنمان بستند
بر گُردهمان نشستند
و گورستانی چندان بیمرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.
کوچِ غریب را به یاد آر
از غُربتی به غُربتِ دیگر،
تا جُستجوی ایمان
تنها فضیلتِ ما باشد.
به یاد آر:
تاریخِ ما بیقراری بود
نه باوری
نه وطنی.
نه،
جخ امروز
از مادر
نزادهام.
دکلمه در جدال با خاموشی mp3 از احمد شاملو : DOWNLOAD
متن شعر :
من بامدادم سرانجام
خسته
بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرسایندهتر نیست،
که پیش از آنکه باره برانگیزی
آگاهی
که سایهی عظیمِ کرکسی گشودهبال
بر سراسرِ میدان گذشته است:
تقدیر از تو گُدازی خونآلوده در خاک کرده است
و تو را دیگر
از شکست و مرگ
گزیر
نیست.
من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نَسبَم با یک حلقه به آوارگانِ کابل میپیوندد.
نامِ کوچکم عربیست
نامِ قبیلهییام تُرکی
کُنیَتَم پارسی.
نامِ قبیلهییام شرمسارِ تاریخ است
و نامِ کوچکم را دوست نمیدارم
(تنها هنگامی که تواَم آواز میدهی
این نام زیباترین کلامِ جهان است
و آن صدا غمناکترین آوازِ استمداد).
در شبِ سنگینِ برفی بیامان
بدین رُباط فرود آمدم
هم از نخست پیرانه خسته.
در خانهیی دلگیر انتظارِ مرا میکشیدند
کنارِ سقاخانهی آینه
نزدیکِ خانقاهِ درویشان.
(بدین سبب است شاید
که سایهی ابلیس را
هم از اول
همواره در کمینِ خود یافتهام).
در پنجسالگی
هنوز از ضربهی ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم
و با شغشغهی لوکِ مست و حضورِ ارواحیِ خزندگانِ زهرآگین برمیبالیدم
بیریشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتادهتر از خاطرهی غبارآلودِ آخرین رشتهی نخلها بر حاشیهی آخرین خُشکرود.
در پنجسالگی
بادیه بر کف
در ریگزارِ عُریان به دنبالِ نقشِ سراب میدویدم
پیشاپیشِ خواهرم که هنوز
با جذبهی کهربایی مرد
بیگانه بود.
نخستینبار که در برابرِ چشمانم هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد ششساله بودم.
و تشریفات
سخت درخور بود:
صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادگانِ سردِ شطرنج،
و شکوهِ پرچمِ رنگینْرقص
و داردارِ شیپور و رُپرُپهی فرصتسوزِ طبل
تا هابیل از شنیدنِ زاری خویش زردرویی نبرد.
بامدادم من
خسته از با خویش جنگیدن
خستهی سقاخانه و خانقاه و سراب
خستهی کویر و تازیانه و تحمیل
خستهی خجلت از خود بردنِ هابیل.
دیری است تا دَم بر نیاوردهام اما اکنون
هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم
که سرانجام اینک شیطان که بر من دست میگشاید.
صفِ پیادگانِ سرد آراسته است
و پرچم
با هیبتِ رنگین
برافراشته.
تشریفات در ذُروهی کمال است و بینقصی است
راست در خورِ انسانی که برآنند
تا همچون فتیلهی پُردودِ شمعی بیبها
به مقراضش بچینند.
در برابرِ صفِ سردَم واداشتهاند
و دهانبندِ زردوز آماده است
بر سینی حلبی
کنارِ دستهیی ریحان و پیازی مُشتکوب.
آنک نشمهی نایب که پیش میآید عُریان
با خالِ پُرکرشمهی اَنگِ وطن بر شرمگاهش
وینک رُپرُپهی طبل:
تشریفات آغاز میشود
هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتم را به نعرهیی بیپایان تُف کنم.
من بامدادِ نخستین و آخرینم
هابیلم من
بر سکّوی تحقیر
شرفِ کیهانم من
تازیانهخوردهی خویش
که آتشِ سیاهِ اندوهم
دوزخ را از بضاعتِ ناچیزش شرمسار میکند.
دکلمه کجا بود آن جهان از سری دکلمه های احمد شاملو : DOWNLOAD
متن شعر :
کجا بود آن جهان
که کنون به خاطرهام راه بربسته است؟ ــ
آتشبازیِ بیدریغِ شادی و سرشاری
در نُهتوهای بیروزنِ آن فقرِ صادق.
قصری از آن دست پُرنگار و بهآیین
که تنها
سر پناهکی بود و
بوریایی و
بس.
کجا شد آن تنعمِ بیاسباب و خواسته؟
کی گذشت و کجا
آن وقعهی ناباور
که نانپارهی ما بردگانِ گردنکش را
نانخورشی نبود
چرا که لئامتِ هر وعدهی گَمِج
بینیازیِ هفتهیی بود
که گاه به ماهی میکشید و
گاه
دزدانه
از مرزهای خاطره
میگریخت،
و ما را
حضورِ ما
کفایت بود؟
دودی که از اجاقِ کلبه بر نمیآمد
نه نشانهی خاموشیِ دیگدان
که تاراندنِ شورچشمان را
کَلَکی بود
پنداری.
تن از سرمستیِ جان تغذیه میکرد
چنان که پروانه از طراوتِ گُل.
و ما دو
دست در انبانِ جادوییِ شاهسلیمان
بیتابترینِ گرسنگان را
در خوانچههای رنگینکمان
ضیافت میکردیم.
هنوز آسمان از انعکاسِ هلهلهی ستایشِ ما
(که بیادعاتر کسانیم)
سنگین است.
این آتشبازیِ بیدریغ
چراغانِ حُرمتِ کیست؟
لیکن خدای را
با من بگوی کجا شد آن قصرِ پُرنگارِ بهآیین
که کنون
مرا
زندانِ زندهبیزاریست
و هر صبح و شامم
در ویرانههایش
به رگبارِ نفرت میبندند.
کجایی تو؟
کهام من؟
و جغرافیای ما
کجاست؟
دکلمه سرودِ قدیمی قحطسالی از احمد شاملو : DOWNLOAD
متن شعر :
سالِ بیباران
جُلپارهییست نان
به رنگِ بیحُرمتِ دلزدگی
به طعمِ دشنامی دشخوار و
به بوی تقلب.
ترجیح میدهی که نبویی نچشی،
ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن
گُواراتر از فرو دادنِ آن ناگُوار است.
سالِ بیباران
آب
نومیدیست.
شرافتِ عطش است و
تشریفِ پلیدی
توجیهِ تیمم.
به جِدّ میگویی: «خوشا عَطْشان مردن،
که لب تر کردن از این
گردن نهادن به خفّتِ تسلیم است.»
تشنه را گرچه از آب ناگزیر است و گشنه را از نان،
سیرِ گشنگیام سیرابِ عطش
گر آب این است و نان است آن!
دکلمه های احمد شاملو | پرتوی که میتابد از کجاست؟ : DOWNLOAD
متن شعر :
پرتوی که میتابد از کجاست؟
یکی نگاه کن
در کجای کهکشان میسوزد این چراغِ ستاره تا ژرفای پنهانِ ظلمات را به اعتراف بنشاند:
انفجارِ خورشیدِ آخرین
به نمایشِ اعماقِ غیاب
در ابعادِ دلهره.
آن
ماه نیست
دریچهی تجربه است
تا یقین کنی که در فراسوی این جهازِ شکستهسُکّان نیز
آنچه میشنوی سازِ کَجکوکِ سکوت است.
تا
یقین کنی.
تنها
ماییم
ــ من و تو ــ
نظّارِگانِ خاموشِ این خلأ
دلافسردگانِ پادرجای
حیرانِ دریچههای انجمادِ همسفران.
دستادست ایستادهایم
حیرانیم اما از ظلماتِ سردِ جهان وحشت نمیکنیم
نه
وحشت نمیکنیم.
تو را من در تابشِ فروتنِ این چراغ میبینم آنجا که تویی،
مرا تو در ظلمتکدهی ویرانسرای من در مییابی
اینجا که منم.
دکلمه ای کاش آب بودم از احمد شاملو : DOWNLOAD
متن آهنگ :
ای کاش آب بودم
گر میشد آن باشی که خود میخواهی
آدمی بودن
حسرتا!
مشکلیست در مرزِ ناممکن. نمیبینی؟
ای کاش آب بودم ــ به خود میگویم
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
تا به زخمِ تبر بر خاکاش افکنند
در آتش سوختن را؟
یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن
از آن پیشتر که صلیبیش آلوده کنند
به لختهلختهی خونی بیحاصل؟
یا به سیراب کردنِ لبتشنهیی
رضایتِ خاطری احساس کردن
حتا اگرش به زانو نشاندهاند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردنش بزنند؟
حیرتات را بر نمیانگیزد
قابیلِ برادرِ خود شدن
یا جلادِ دیگراندیشان؟
یا درختی بالیدهنابالیده را
حتا
هیمهیی انگاشتن بیجان؟
میدانم میدانم میدانم
با اینهمه کاش ایکاش آب میبودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است .
آه
کاش هنوز
به بیخبری
قطرهیی بودم پاک
از نَمباری
به کوهپایهیی
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بیداد
سرگشته موجِ بیمایه یی
دکلمه دور دوّار از احمد شاملو : DOWNLOAD
آهنگساز : میلاد محمدی
متن آهنگ :
مطرب مهتاب رو آنچ شنیدی بگو
ما همگان محرمیم آنچ بدیدی بگو
نرگس خمار او ای که خدا یار او
دوش ز گلزار او هر چه بچیدی بگو
ای شده از دست من چون دل سرمست من
ای همه را دیده تو آنچ گزیدی بگو
عید بیاید رود عید تو ماند ابد
کز فلک بیمدد چون برهیدی بگو
در شکرستان جان غرقه شدم ای شکر
زین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگو
میکشدم می به چپ میکشدم دل به راست
رو که کشاکش خوش است تو چه کشیدی بگو
دکلمه شعر حافظ از احمد شاملو : DOWNLOAD
تهیه و تنظیم:هومان نمکی زاده
متن آهنگ :
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نکتهای روح فزا از دهن دوست بگو
نامهای خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمهای از نفحات نفس یار بیار
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار
خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوهای زان لب شیرین شکربار بیار
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
دلق حافظ به چه ارزد به میاش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار
دکلمه های امیرهوشنگ ابتهاج را نیز می توانید از اینجا دانلود کنید .
شاملو را میتوان به عنوان اسطوره نام برد